دلم گرفته برایت...

دلم گرفته برایت... مگر نمی دانی!

چرا برای دلم یک غزل نمی خوانی؟

 

غزل بخوان که بمیرد میان سینه من

غم سکوت خیابان، غمی که می دانی

 

و بغض پنجره بشکن، ببین چه کرده غمت

به این دو وادی وحشت، دو چشم بارانی

 

بیا غزل به فدایت! در انتظار توام

بیا صفای تبستان! تب زمستانی!

 

ببر مرا به نگاهی، ببر مرا گم کن

نشان نمانده برایم... خودت که میدانی

 

بیا که پر زنَد از دل به موج چشمانت

کلاغ شب زده، یعنی غم پریشانی

 

و باورت بکند بار دیگر این دل من

دل شکسته ی ساده... مگر نمی دانی؟!

 

یک غزل مهمان من باش و پس از آن، شب بخیر
نرم نرمک دستی افشان، پای کوبان، شب بخیر


وسعت غم‌های ما را نیست مرزی آشکار
زین سبب لختی قلم بر ما بگریان، شب بخیر


در نگاهت شور و مستی می تراود چون شراب
شور و مستی را از این مستان تو نستان، شب بخیر


لحظه ای دیگر بمان ای عاشق شعر و غزل
میزبان اکنون تویی، ما نیز مهمان، شب بخیر


زائرم من، شوق دیدار توام اینجا کشاند
بیش از این، این زائر خود را مرنجان شب بخیر


زیر باران خیس خواهی شد، کمی دیگر بمان
یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر...

می شود کمی شعر بخوانی، باران ببارد؟

باور کن فقط تو می توانی "شهــــــریور" وار

هوای گرفته ی "مـــــرداد " را

به خنکای "مهـــــر" پیوند بزنی

و این فصل تشنه را

با کلمات سیراب کنی

اصلا آنقدر که شهریور به تو می آید

به تابستان نمی آید...

جزوه هایم پُر شعر است نمیدانم کِی

 

درس، دست از سر شاعر شدنم بردارد... 

-------------------------------------------------------------------------

وقتی انسانی از درد دیوانه می شود

دیگران دردش را نه!

فقط دیوانگی هایش را می بینند... 

گاهی خیال میکنم ازمن بریده ای!

بهتر زمن برای دلت برگزیده ای؟

 

از خود سوال میکنم آیا چه کرده ام؟

در فکر فرو می روم از من چه دیده ای؟

 

فرصت نمیدهی که کمی دردل کنم...

گویا از ین نمونه مکرر شنیده ای...

 

از من عبور میکنی و دم نمیزنی...

تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای...

 

یک روز می رسد که در آغوش گیرمت!

هرگز بعید نیست، خدا را چه دیده ای... 

صـــدای پای او ، نــــرم و سبک پیچید در گوشم

ز خود بیرون دویدم، رفت از سر پرزنان هوشم

 

خیـــــال مهـــربانش بود این مهمـــان ناخــــوانده

بغــل وا کـــردم و پیش آمد و گــــم شد در آغوشم

 

گشودم چشم خود از خواب و بـربستم ز نومیـدی

نه دستــم در سرزلفش، نه زلفش برســـر دوشم

 

هوای بوســه باران کردن او در ســرم می گشت

ولیکن مــوج حسرت ســـر زد از لبهای خاموشم

 

چه شوری داشتم درسر، چه جوشی داشتم در دل

کنون وامانده از شـورم، کنون افتـاده از جوشم

 

نه تنــها بــرده از خاطــر مــرا کم کم خیـــال او

ز هرکس یــاد کردم، کــرد از خاطر فراموشم

 

فتادم بی خبرازخود، نمی دانم چه حال است این

نه در خوابم، نه بیدارم، نه هشیارم، نه مدهوشم

 

به شبنم مــانم از روشنــــدلی، امّا درین گلشن

ز چشــم افتــاده ی گلهایم و محـــــروم آغوشم

 

 

امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم

اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

 

چه می شد بین مردم رد شوم آرام و نامرئی

که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

 

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -

بیایم دوست دارم تا قیامت در کُما باشم

 

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سردرگم

ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم ؟

 

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظِ مضحکِ من یا تو، (ما) باشم

 

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

 

دلم يك دوست مي خواهد كه اوقاتي كه دلتنگم

بگويد:خانه را ول كن،بگو من كِي كجا باشم..؟ 

 

دیوار مست و اتاق مست و پنجره مست

این چندمین شب است که خوابم نبرده است؟

 

رویای تو، مقابل من؛ گیج و خط خطی

در جیغ جیغ گردش خفاش های پست

 

رویای «من» مقابل «تو»، تو که نیستی

دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست

 

دارم یواش یواش که از هوش می روم

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

 

هی دست دست می کنی و من که مرده ام

آن کس که نیست، خسته شده از هر آنچه هست

 

من از ...کمک! همیشه...کمک !خسته تر، کمک

مادر یواش آمد و پهلوی من نشست

 

« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »

یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست ... 

 

کجایی؟؟؟ :(

ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد، کجایی؟
بیــگانه شدی، دست مریـــزاد، کجایی؟

 

در دام تــوأم، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد، کجایی؟

 

محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد، کجایی؟

 

آســودگی ام، زنــدگی ام، دار و نـدارم
در راه تــو دادم همه بـر باد، کجایی؟

 

اینجا چه کنم؟ ازکه بگیرم خبرت را؟
از دست تــو و ناز تو فریاد، کجایی؟

 

دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد، کجایی؟

 

سلام ای عشق دیرینم...

سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی

که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادی

 

سلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آیی

و میدانم برای من، امیدی رفته بر بادی

 

به خاطر داریَم آیا؟! به خاطر دارمت آری!

سلام ای باور پاکی، که از چشمم نیفتادی

 

اسیر عشق من بودی، زمانی... لحظه ای... روزی

رهایت کردم و گفتم: پرستویم تو آزادی!

 

نوشتی: بی تو میمیرم، خرابت میشوم عمری

کنون فردای دیروز است، ببین حالا چه آبادی!!

 

سکوتم را نکن باور، خودت هم خوب میدانی

که در اشعار من چیزی، شبیهِ داد و فریادی

 

حقیقت زهر تلخی بود، که آگاهانه نوشیدم

از این هم تلخ تر باشی، همان شیرینِ فرهادی...