صـــدای پای او ، نــــرم و سبک پیچید در گوشم
ز خود بیرون دویدم، رفت از سر پرزنان هوشم
خیـــــال مهـــربانش بود این مهمـــان ناخــــوانده
بغــل وا کـــردم و پیش آمد و گــــم شد در آغوشم
گشودم چشم خود از خواب و بـربستم ز نومیـدی
نه دستــم در سرزلفش، نه زلفش برســـر دوشم
هوای بوســه باران کردن او در ســرم می گشت
ولیکن مــوج حسرت ســـر زد از لبهای خاموشم
چه شوری داشتم درسر، چه جوشی داشتم در دل
کنون وامانده از شـورم، کنون افتـاده از جوشم
نه تنــها بــرده از خاطــر مــرا کم کم خیـــال او
ز هرکس یــاد کردم، کــرد از خاطر فراموشم
فتادم بی خبرازخود، نمی دانم چه حال است این
نه در خوابم، نه بیدارم، نه هشیارم، نه مدهوشم
به شبنم مــانم از روشنــــدلی، امّا درین گلشن
ز چشــم افتــاده ی گلهایم و محـــــروم آغوشم

+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 2:41 توسط ارسلان